سهراب دومِ سپهری

ساخت وبلاگ
مثل من...مثل شما...  مرد دهانش را بست و اسکناس را گذاشت روی دهانش و نفس عمیقی کشید. چشمانش را بست و دوباره اسکناس را بو کرد. بوی همیشه را نمیداد.مرد قدمهایش را تند کرد.اگر زن با اسانسور می رفت الان باید کلید را می زد و پنجره اپارتمانش روشن می شد وگرنه باید یک دقیقه دیگر صبر میکرد.چراغ روشن شد. زن اول می امد سمت پنجره و از پنجره بیرون را نگاهی می انداخت.بعد یک ربعی غیبش می زد و بعد با یک لیوان می امد دم پنجره و ارام ارام لیوان را تمام می کرد. باز یک ساعتی میرفت و بعد می امد جلو پنجره و مسواک میزد.  یک ربع بعد نور می رفت و یک نور قرمز کمرنگ که بیرون می زد ، مرد راهش را می گرفت و می رفت.  صبح ها با همان لیوان می آمد جلوی پنجره و یک ربع غیبش میزد و باز با مسواکش می آمد جلوی پنجره :پنج دقیقه بعد می آمد پایین. همیشه عجله داشت برای رسیدن به اتوبوس و همیشه راننده اتوبوس باید آینه را نگاهی می انداخت تا ببیند زن با قدم های تند سمت اتوبوس می آید و راه نیفتد تا زن برسد و زن نفس زنان سوار شود و بگویید:  _دستتون درد نکنه .  و آقای راننده لبخندی بزند و راه بیفتد.زن تا عقب اتوبوس می رفت و روی صندلی ای سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 125 تاريخ : چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت: 1:23

  مترسک های خاموش                                                                                                                      غمگین و ناراحت جلوی درکلبه اش نشته بود و به گذشته های نه چندان دورش فکر می کرد. باد ملایم صبح بهاری موهایش را به بازی گرفته بود. بیکارکه می شد برای مراقبت از مزرعه همان بالا می نشست،به امید روزی که گذرزمان همه چیزرا به کام او شیرین کند. بعدازسال ها فیلش یاد هندوستان کرده بود و حس غریبی به او دست داده و زیرپوستش مورموری خوشایند احساس می کرد،خودش هم نمی دانست چرا؟ اما این را به حساب دلپذیری هوا گذاشته بود.کلبه، بالای تپه نسبتا بلندی قرارداشت که کاملا مشرف برتمام مزرعه بود.حتی قطارهایی که درآن دوردست درحرکت بودند را می دید و با شنیدن صدای قطارصدای اوهم،آهنگین می شد.یک طرف مزرعه را تپه و سه طرف دیگر آن را درختان سربه فلک کشیده سپیدارحصارکرده بودند.درگوشه  و کناراین مزرعه بزرگ تک وتوک مترسک های پیروجوانی به چشم می خورد.جلوی در کلبه چراگاه وسیعی بود که منتهی به مزرعه می شد و گوسفندان درکناراو با سکوتی سرد اما راضی شب و روز را می گذراندند.با خودعهد کرده سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 124 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53

به نام خدا با آخرِش مشکل دارم پسر عمو هم ضرب زد بود خودش رو با این عروسی که گرفته بود!کل جوجه ها نپخته بود و برنج ها شفته.خدا رو باید شکر می کردیم که رئسی جدید تالار از آشناهای عروس بود، و گرنه معلوم نبود چه بلایی سرمون می اُمد. اما این پایان بدی های جشن نبود و پذیرایی افتضاح کارگر های تالار، ما رو مسمّم کرد که نقشه مون رو علمی کنیم.                                                  *** غذا تموم شد مردها کم کم بیرون اُمدند و توی محوطه تالا مشغول صحبت شدند:"چه قدر زَنا لِفتِش می دَن." آره بابا، اینجوری باشه،تا دو سه تو باغ مُعَطَلیم." حالا میگی فردا جمعس  اشکالی نداره، غذای بدشون رو کجای دلم بذارم؟" واقعا حیفه اون صد تومنی که توی  پاکت کردم!"یکی نیست بگه، چرا نوشابه نمی یارین سرسفره!" "نوشابه داشتن نامردا،ولی واسه ما هیچی نیوردن." فکر کنم کارگر ها واسه خودشون ورداشتن." ... از میان جمعیت رد شدیم و دور از چشم کارگرها و مهمانانی که هنوز توی تالار بودند و داشتند تَه ژله ها رو در می اُوردند؛ از درِ پشتِ تالار، رفتیم داخل. جعبه جعبه نوشابه اونجا بود و دیگ های خالی برنج هم کنارشون. کنار جعبه ه سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 121 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 140 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53

پدر وارد خونه شد. چهرش به نظر خوشحال میرسید. فکر کنم مادر هم از چهره پدر پی به خوشحالیش برد که پرسید: چیشده؟ خوشحال به نظر میای؟ انگاری پدر منتظر همین حرف بود تا دست تو جیبش کنه و بلیط ها رو دربیاره. با خوشحالی نشست کنار اعضای خانواده ش و گفت: اگه بدونید چی شد!! همه با یه حالت گنگ نگاش میکردن بابا ادامه داد:تو راه که داشتم می اومدم بهم زنگ زدن و گفتن اسممون برای مکه دراومده.سه نفرمون میتونیم بریم.مادر که خوشحال شد چون میدونست قطعا خودش جزء اون سه نفره.بابا هم که تو اولیوت بود. این وسط فقط میموند نفر سوم.. نگاه توام با شک بین بچه ها ردوبدل شد. علی به محمد نگاه کرد. محمد به فاطمه و زهرا به علی. قطعا هرکدومشون داشتن خودشون رو تو مکه کنار بابا و مامان تصور میکردن . اما به حرفی که بابا زد یه خط کشید رو تمام خیالات خام علی و محمد و زهرا ، واین وسط فقط میموند فاطمه. . پدر گفت: اینجوری بهم دیگه نگاه نکنید من میخام فقط ته تغاریمو با خودم ببرم صدای اعتراض علی و محمد و زهرا بلند شدو اما فاطمه هنوزم تو شوک حرف پدر بود چی شد الان؟؟ینی فاطمه میخواد بره مکه؟ رویاس یا واقعیت؟؟ با دستی که سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 129 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 130 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 127 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 139 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53

چهل صفحه،چهل روز   سرمست بود.چه وقت میشد که برگ نکشیده بود؛این مرد سیگاری.سیگارش هم که برگ بود همیشه.زمان از دستش در رفته بود،زمان همه چیزش(گذاشتن توتون روی برگ و پیچ دادنش،لم دادنش روی صندلی و پک های سبک اولیه ای که با دقت روی سیگار برگ دست سازش میزد و در آخر هم بیرون دادن دودش.لذت داشت.بوی برگ سوخته را دوست می داشت و لذت می برد).تمام اینها را یادش رفته بود.زمانشان را.وقت و زمان هم دیگر برایش مهم نبود.سست بود.تنها چیزی که میدید یک سیگار برگ نیم سوخته کنار خیابان بود.داغ بود هنوز.بویش در هوا می رقصید و مشام مرد را قلقلک داده بود.مرد نیشخندی زد و مثل قبل ترهایش فحشی زیر لب به دنیا داد و فندک زیپواش را از ساق جورابش در آورد و شاسی اش را زد. تمام دنیا در پیش چشمش سیاه شد،حتی فراتر از سیاه.حالش خراب شد و خواست روی تمام بشر و حتی دلیل زنده بودنش استفراغ کند.فندک،سنگ زیپواش به اندازه ی کافی ساییده شده بود،جان اتش گرفتن دوباره را نداشت.مرد شاکی از همه جا،فندک را به زمین کوبید و با زانو به زمین افتاد،دو دستش را جلوی چشمانش گرفت و زار زد.هق هق میزد،خسته بود و درمانده.حس میکرد که تمامیتش،وجودش سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 136 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1395 ساعت: 22:53