مثل من...مثل شما... مرد دهانش را بست و اسکناس را گذاشت روی دهانش و نفس عمیقی کشید. چشمانش را بست و دوباره اسکناس را بو کرد. بوی همیشه را نمیداد.مرد قدمهایش را تند کرد.اگر زن با اسانسور می رفت الان باید کلید را می زد و پنجره اپارتمانش روشن می شد وگرنه باید یک دقیقه دیگر صبر میکرد.چراغ روشن شد. زن اول می امد سمت پنجره و از پنجره بیرون را نگاهی می انداخت.بعد یک ربعی غیبش می زد و بعد با یک لیوان می امد دم پنجره و ارام ارام لیوان را تمام می کرد. باز یک ساعتی میرفت و بعد می امد جلو پنجره و مسواک میزد. یک ربع بعد نور می رفت و یک نور قرمز کمرنگ که بیرون می زد ، مرد راهش را می گرفت و می رفت. صبح ها با همان لیوان می آمد جلوی پنجره و یک ربع غیبش میزد و باز با مسواکش می آمد جلوی پنجره :پنج دقیقه بعد می آمد پایین. همیشه عجله داشت برای رسیدن به اتوبوس و همیشه راننده اتوبوس باید آینه را نگاهی می انداخت تا ببیند زن با قدم های تند سمت اتوبوس می آید و راه نیفتد تا زن برسد و زن نفس زنان سوار شود و بگویید: _دستتون درد نکنه . و آقای راننده لبخندی بزند و راه بیفتد.زن تا عقب اتوبوس می رفت و روی صندلی ای سهراب دومِ سپهری...
ما را در سایت سهراب دومِ سپهری دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : 9dastanesabzevar4 بازدید : 125 تاريخ : چهارشنبه 27 بهمن 1395 ساعت: 1:23